معنی طرف و کنار

حل جدول

طرف و کنار

حوالی، جنب، پهلوگاه

لغت نامه دهخدا

گوشه و کنار

گوشه و کنار. [ش َ /ش ِ وُ ک ِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) گوشه کنار. این طرف و آن طرف. اکناف. اطراف. رجوع به گوشه کنار شود.


طرف

طرف. [طَ] (ع مص) برگردانیدن چیزی را از چیزی. یقال: شخص ببصره فماطرف. (منتهی الارب) (آنندراج). رد نمودن. || بر یکدیگر نهادن پلکها را. || جنبانیدن هر دو پلک را. (منتهی الارب) (آنندراج). چشم بر هم زدن. || بر چشم کسی زدن چیزی را که آب روان شود از چشم و رسیدن چیزی به چشم که اشک از آن روان شود. (منتهی الارب) (آنندراج). رسیده شدن چشم و اشک ریختن. (منتهی الارب). || نگریستن بسوی کسی. || طپانچه زدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). و منه الحدیث: کان محمدبن عبدالرحمن اصلع، فطرف له طرفهً؛ ای ضرب علی رأسه و اصل الطرف الضرب علی طرف العین ثم نقل الی غیرها. (منتهی الارب). زدن به دست. (شرح قاموس). اللطم بالید علی طرف العین ثم نقل الی الضرب علی الرأس. (تاج العروس). طرفه طرفاً؛ لطمه بیده. (اقرب الموارد). || و مابقیت منهم عین تَطْرِف ُ؛ یعنی همه مردند و کشته شدند. (منتهی الارب) (آنندراج). || در استعمال فارسی بمعنی کلیچه ٔ کمر که برای آرایش بندند. (غیاث اللغات) (برهان) (آنندراج). گل کمر. || بند نقره. (برهان). بند زر و نقره که بر کمر بندند. (غیاث اللغات) (آنندراج):
مانا که رخم زرین کردی ز فراقت
کردی ز رخم طرف و نشاندی به کمر بر.
مسعودسعد.
که اگر میخواهی این لعل را طرف کمر ایمان کنی، صواب آن باشد. (کتاب النقض عبدالجلیل قزوینی).
صبح نهدطرف زر بر کمر آسمان
آب کند دانه هضم در شکم آسیاب.
خاقانی.
تاجوران را ز لعل طرف نهی بر کمر
شیردلان را ز جزْع داغ نهی بر سُرین.
خاقانی.
لعل تو طرف زر است بر کمر آفتاب
وصل تو مهره ٔ تب است در دهن اژدها.
خاقانی.
هر شب برای طرف کمرهای خادمانش
دریای چرخ لؤلؤ لالا برافکند.
خاقانی.
|| کمربند. (برهان). || گوشه و کنار. (برهان) (آنندراج).
- طرف ابرو بلند کردن، در محل تعظیم می باشد:
مریض عشق چو آید اجل به بالینش
کند بلند به تعظیم طرف ابرویی.
طالب آملی (از آنندراج).
- طرف بام، گوشه ٔ بام. کناره ٔبام.
- طرف برقع، گوشه ٔ برقع.
- طرف چمن، گوشه ٔ چمن.
- طرف دامن، گوشه ٔ دامن. (آنندراج):
ز بس دامن از این گلشن به رنگ غنچه برچیدم
رسانیدم به معراج گریبان طرف دامن را.
خان خالص (از آنندراج).
- طرف دستار،گوشه ٔ دستار:
اگر بلبل هزاران نغمه های دلگشا دارد
نخواهد گل شکفتن تا نبیند طرف دستارش.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
- طرف کلاه (کُلَه)، گوشه ٔ کلاه. کلاه گوشه. کُلَه گوشه:
نه هرکه طرف کُلَه کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آیین سروری داند.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 120).
یک روز دور طرف کلاهی ندیده ام
عیدی نکرده ابروی ماهی ندیده ام.
سالک یزدی (از آنندراج).
|| ساخت اسب. (آنندراج). ساز و برگ اسب. زین و برگ اسب. || آهن جامه ٔ صندوق را هم گفته اند. (برهان) (آنندراج).

طرف. [طَ رَ] (ع اِ) کرانه. (منتهی الارب) (آنندراج). جانب و سو. سوی. کناره. بر. کنار. انتها. نوک دست. سمت. اوب. (منتهی الارب): طرف راست، دست راست. سمت راست:
لاله مشکین دل عقیقین طرف است
چون آتش اندراوفتاده به خَف است.
منوچهری.
- طرف الارض، کرانه. ناحیه ٔ دورتر زمین. قال اسعد:
قد کان ذوالقرنین جدی قد اتی
طرف البلاد من المکان الابعد.
(منتهی الارب) (آنندراج).
|| ناحیه. (منتهی الارب) (آنندراج). طنب. (منتهی الارب):
برابر کشیدندلشکر دو صف
مبارز روان گشت از هر طرف.
فردوسی.
اگر به طرفی خدمتی باشد و مرا فرموده آید تا سالار و پیشرو باشم آن خدمت بسر برم. (تاریخ بیهقی). از روی قیاس آن است که استخوان اندر سختی به طرفی است و گوشت اندر نرمی به طرفی است ورگها و شریانها میان این و آن است [یعنی در سختی ونرمی]. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و مثال آن چون ابر بهاری است که در میان آسمان بپراکند و در هر طرف قطعه ای نماید. (کلیله و دمنه). همه را الزام کرد تا در دوطرف از روز ملازمت دیوان او می نمایند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چاپی ص 438). هارون گفت ای پسر کرم آن است که عفو کنی و گر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندانکه انتقام از حد درگذرد، پس آنگه ظلم از طرف ما باشدو دعوی از قِبل خصم. (گلستان). آفتاب از کدام طرف برآمده است که... || طرف من البدن، هر دو دست و پای و سر، و نیز انگشتان. مواضع وضو. و منه الحدیث: یتوضؤن علی اطرافهم، ای یصبون الماء. || پاره ای از هر چیزی. گروه از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج): سزد که چون مور کمر خدمت ببندم و بدین خط چون پای ملخ جزوی نویسم، و در آن طرفی از اخبار و اسمار ملوک و تواریخ پادشاهان درج کنم و به حضرت عالی تحفه برم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی خطی ص 6). آن طرف به عدل و انصاف او آراسته گشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 291). القصه شنیدم که طرفی از خبائث نفس او معلوم کردند. (گلستان). لقمان حکیم اندر آن قافله بود، یکی گفتش از کاروانیان مگر اینان را [دزدان را] نصیحتی کنی... تا طرفی از مال ما دست بدارند. (گلستان). خشکسالی در اسکندریه پدید آمده بود... در چنین سالی مخنثی که یک طرف از نعت او شنیدی. (گلستان). || جوانمرد. ج، اطراف. || طرف من الارض، اشراف و دانشمندان زمین. || طرف من الرجل، پدران، برادران و اعمام و هر قریب و محرم وی. (منتهی الارب) (آنندراج). || و یقال: لایدری ای طرفیه اطول، یعنی دانسته نمیشود که شرم او درازتر است یا زبان وی، یا نسبت پدری یا مادری وی. || و فی الحدیث: مارأیت اقطع طرفاً من عمروبن العاص، ای امضی لساناً منه. (منتهی الارب). کناره ٔ زبان. (مهذب الاسماء). || و فلان لایملک طرفیه، ای فمه و استه، وقتی که دارو خورد، یا مست شراب گردد، و در قی و اسهال معاً مبتلا باشد. || و کذا: لایدری ای طرفیه اسرع، ای حلقه او دبره. || و فی الحدیث: کان اذا اشتکی احد من اهله لم تزل البرمه علی النار حتی یأتی علی احد طرفیه، یعنی صحت یا موت، که هر دو نهایت مریض است. || و قول اﷲ عزّ و جل: اَقم الصلوه طرفی النهار (قرآن 114/11)، یعنی نماز دو طرف روز، اول نماز صبح، وفاقاً، و دوم بر اختلاف، قال الحسن: صلوهالعصر، و قال مجاهد: صلوه العصر و الظهر و قال ابن عباس: صلوهالمغرب. (منتهی الارب). || صاحب آنندراج آرد: حریف و فارسیان بمعنی مقابل و هم پیشه استعمال نمایند و به همین مناسبت، منکوحه را نیز گویند، چنانکه گویند: امروز طرف فلان کس مرد:
رمز بر نکته دقیق و طرف بخت عوام
گر گلو پاره کنم کس به سخن وانرسد.
سنجر کاشی.
ناشسته روست آینه، با او طرف شدن
هرگز نزیبد از تو به زیبائیت قسم.
نورالعین واقف.
منعم و درویش همدوشند در دیوان عدل
در ترازو سنگ بی قیمت بود باراز طرف.
محمدرفیع واعظ قزوینی.
طرف صحبت من یک طرف افتاد و برفت
بلبلی نیست چه لذت ز غزلخوانی من.
محسن تأثیر.
|| فائده:
صراط عشق خطرناک، میلی و تو زبون
ترا امید طرف زین صراط برطرف است.
محمدقلی میلی هروی (از آنندراج).
|| و بمعنی وقت و هنگام مجاز است، چون طرف صبح و طرف شام. (آنندراج).
- برطرف کردن، از میان بردن. معدوم کردن. و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 164 شود.
- بطرف، خارج. بیرون. منحرف:
در جهان دشمن جان تو نباشد الا
خارجی مذهب وز مذهب سنت بطرف.
سوزنی.
- صاحب طرف، مرزبان. کنارنگ. سرحددار. نگاهبان مرز.

طرف. [طَ] (ع اِ) چشم. (منتهی الارب) (آنندراج). منه قوله تعالی: لایرتد الیهم طرفهم. (قرآن 43/14). و قال اﷲ تعالی: قبل ان یرتد الیک طرفک. (قرآن 40/27). و هو اسم جامع للبصر، لایثنی ولایجمع و قیل جمعه اطراف. (منتهی الارب):
اینهمه جوها ز دریایی است ژرف
جزو را بگذار و بر کل دار طرف.
مولوی.
گر بمعنی رفت، غافل شد ز حرف
پیش و پس یک دم نبیند هیچ طرف.
مولوی.
خویشتن افکند در دریای ژرف
که نیابد حد آن را هیچ طرف.
مولوی.
کسی کو روی گل بیند به طرفا طرف نندازد
کسی کو توتیا یابد، کشد در دیده خاکش را.
بدر جاجرمی.
|| مژه. || گوشه و کنار چشم. (برهان). || در دو نسخه ٔ خطی مهذب الاسماء متعلق به کتابخانه ٔ مؤلف طرف بمعنی آسیرک آمده و در نسخه ٔ سوم ایضاً متعلق به کتابخانه ٔ مؤلف اسبرک. || پشک:
فان تسلم الهلبا من الطرف لم یزل
بنجران منها قبه و عروش.
؟
الهلبا جنس من البرّ. (منتهی الارب). || جوانمرد. (منتهی الارب). || معرب ترف است که به ترکی قراقروت نامند که رُخبین باشد. (فهرست مخزن الادویه). || منتها و پایان هر چیزی. (منتهی الارب). انتهاء. || طرف در لغت نهایت باشد، تثنیه ٔ آن طرفان و جمع اطراف، و معنی طرف صباحی و طرف مسائی در ذکر معنی عرض وراب خواهدآمد. (کشاف اصطلاحات الفنون).
|| (اِخ) منزلی است از منازل قمر و آن دو ستاره است درمقدم جبهه که عین الاسد نامندش بدان جهت که هر دو چشم اسد است. (منتهی الارب) (آنندراج). عین الاسد. منزلی از منازل قمر و آن دو ستاره است در پیش جبهه ٔ منزل نهم است از منازل ماه پس از نثره و پیش از جبهه و آن دو ستاره است بر گردن اسد و عرب آن را بر دو چشم اسد شمارد. طرفه. بیرونی در التفهیم آورده: طرف ای چشم شیر و دو ستاره اند میان ایشان چند ارش بدیدار، یکی ازصورت اسد است، و دیگر بیرون از وی. (التفهیم فارسی چ همائی ص 109). از منازل قمر است و آن دو ستاره ٔ خفی است که در پیش جبهه به یکدیگر مقترنند و آنها را ازاین رو بدین نام خوانده اند که موقع آنها به منزله ٔ موقع دو چشم شیر است و در روبروی آنها شش ستاره ٔ کوچک است که عرب آنها را اشفار مینامد و از این شش ستاره دو عدد آنها در نسق و به موازات طرف اند و چهار عدددیگر در مقدم آن باشند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 158). و رجوع به طرفان شود. || طرف در اصطلاح هیئت و علم فلک، عبارت است از برج سرطان.

طرف. [طُ] (ع ص، اِ) ج ِ طَریف. رجوع به طریف شود.

طرف. [طُ رَ] (ع ص، اِ) ج ِ طُرفه. رجوع به طُرفه شود.

طرف. [طَ رِ] (ع ص) رجل ٌ طَرِف ٌ؛ آنکه بر یک زن و یک صاحب و یار ثبات و قرار نگیرد. || آنکه میان او و جد اکبر وی پدران بسیار باشند. || مرد کریم الطرفین. (منتهی الارب) (آنندراج).

طرف. [طَ رَ] (اِخ) واقدی گوید: آبی است نزدیک مرقی پائین نخیل، در سی وشش میلی مدینه. محمدبن اسحاق گفته است: ناحیه ای است از عراق و در تاریخ غزوات پیغمبر صلی اﷲعلیه و آله و سلم، ذکر آن آمده است. و طرف القدوم ذکرش در جایگاه خود بگذشت. عرام گفته است برای مسافری که عازم مدینه باشد، بطن نخل و اسود، و طرف را سه کوه احاطه میکند، یکی ظلم است و آن کوهی است بلند و سیاه رنگ که هیچ نوع گیاهی در آن نروید، و دیگری حزم بنی عوال است که هر دو کوه متعلق به قبیله ٔ غطفان میباشد. (یاقوت از سومین کوه نامی نبرده است). (معجم البلدان ج 6 ص 43). از مدینه تا طرف که در او آب روان است سی وپنج میل، از او تا بطن نخل که در او آب باران است بیست ودو میل. (نزههالقلوب چ اروپا ص 170). از قرعا تا واقصه بیست وچهار میل، در او چاههاست و از جمله، چاه قرون که سلطان ملکشاه سلجوقی حفر کرده، پانزده گزدر پانزده گز است، در عمق چهارصد گز در سنگ کنده اند، و متعشی به طرف است. (نزههالقلوب چ اروپا ص 166).

طرف. [طِ] (ع ص، اِ) مرد کریم الطرفین. ج، اطراف، و در صفت غیر مردم بر طُروف جمع شود اکثر. || اسب گرامی نژاد نجیب الاطراف. یا صفت مذکر است خاصهً. ج، طُروف، اطراف. (منتهی الارب) (آنندراج). اسب گوهری. (مهذب الاسماء):
هزاران طرف زرین طوق بسته
همه میخ درستکها شکسته.
نظامی.
|| جوانمرد و کریم. || گیاه نودمیده. || مال نو. || آنکه از جهت ملالت طبیعت سر صحبت احدی ثابت نماند. || شتری که از چراگاهی به چراگاهی نقل کند. || رجل طرف فی نسبه، یعنی مرد شرف و مجد نوپیدا. کأنه مخفف من طَرِف. || مرد حریص چشم که هرچه بیند مایل آن شود و خواهش کند که آن را باشد. || امراءه طرف الحدیث، زن خوش کلام که هر سامع را خوش آید. (منتهی الارب) (آنندراج).

طرف. [طَ رَ] (ع مص) جداگانه بر کرانه چرا کردن ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج).


کنار

کنار. [ک َ / ک ِ] (اِ) نقیض میان. (برهان). کناره ٔ چیزی وگوشه و طرف. (غیاث). گوشه و طرف. (آنندراج). ضد میان و آن را کران نیز گویند. (انجمن آرا):
برادر نداری نه خواهر نه زن
چو شاخ گلی بر کنار چمن.
فردوسی.
پسر زاد ماهی که گفتیش مهر
فرود آمد اندر کنار سپهر.
فردوسی.
|| جانب. طَرَف. جانب وحشی هر یک از دو پهلوی آدمی. حجر و آن زیر بغل تا کش باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کنف. پهلو:
تو مر بیژن خرد را در کنار
بپرور نگه دارش از روزگار.
فردوسی.
خروش و ناله به من درفتاد و رنگین گشت
ز خون دیده ورا هردو آستین و کنار.
فرخی.
شه روم خواهد که او همچو من
نهد پیش او بربطی بر کنار.
فرخی.
خنیاگرانت فاخته و عندلیب را
بشکست نای در کف وطنبور در کنار.
منوچهری.
برخ دلبر از دردشد چون زریر
مژه ابر کرد و کنار آبگیر.
اسدی.
هر که او مار پرورد به کنار
بگزد پرورنده را ناچار.
مکتبی.
سوزنی دایه ٔ اطفال مدیحت بادا
پرورش داده سخن را به کنار و آگوش.
سوزنی.
تا بر کنار دجله دوش آن آفت جان دیده ام
از خون کنارم دجله شد تا خود چرا آن دیده ام.
خاقانی.
غم داده دل ازکنارشان برد
وز دلشدگی قرارشان برد.
نظامی.
ای آنکه عود داری در جیب و در کنار
یک عود را بسوز و دگر عودرا بساز.
؟ (از صحاح الفرس).
پادشاهی پسر بمکتب داد
لوح سیمینْش در کنار نهاد.
سعدی.
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چگویم چون نخواهد شد.
حافظ.
|| دامن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
آن کس که مشت خویش ندیده ست پردرم
گر خدمتش کند ز گهر پر کند کنار.
فرخی.
بسا کسا که بجز نام زر شنیده نبود
ز مجلس تو برون برد زر کنارکنار.
فرخی.
هیچ شب نیست که از مجلس او
نبرد زائر او زر به کنار.
فرخی.
لفظ او بشنو اگر گوهر همی جویی ازآنک
زیر هر حرفی ز لفظ او کناری گوهر است.
عنصری.
برآمد سپاه بخار از بحار
سوارانش پر دُرّ کرده کنار.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 199).
در باغ شو و کنار پر کن
از دانه و میوه و ریاحین.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 312 چ مینوی - محقق ص 51).
کنار رحمتت گر بازگیری
بخرواران فروریزم غم دل.
انوری.
اتفاقاً برفی عظیم افتاده بود و دشت و صحرا پنبه زار شده و کوه و کنار از صحبت سرما چادر گازری در سر گرفته. (العراضه).
یا زر به هر دو دست کند خواجه در کنار
یا موج روزی افکندش مرده بر کنار
سعدی.
|| آغوش. (برهان). بغل و آغوش. (غیاث):
گر آهویی بیا و کنار منت حرم
آرام گیر با من و از من چنین مشم.
خفاف.
همی بود بوس و کنار و نبید
مگر شیر کو گور را نشکرید.
فردوسی.
جهانا بپروردیش در کنار
وزان پس ندادی به جان زینهار.
فردوسی.
گزیده بهم بزم دیدار یار
می ورود و شادی و بوس و کنار.
فردوسی.
سه بوسه مرا بر تو وظیفه است ولیکن
آگاه نه ای کز پس هر بوسه کناریست.
فرخی.
از بوس و کنار تو اگر زشتی آید
هم پیش تو نیکو کنم او را به ستغفار.
فرخی.
من بی کنار، بوسه نخواهم ز هیچ ترک
از تو بتا به دیدن تو کردم اقتصار.
فرخی.
از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام
مکن ای دوست که کیفر بری و درمانی.
منوچهری.
خوشا بهار تازه و بوس کنار یار
گر در کنار یار بود خوش بود بهار.
منوچهری.
بچه گونه گون خلق چندین هزار
کشان پروراند همی در کنار.
اسدی.
بدان زن مانی ای ماه سمن بر
که باشد در کنارش کور دختر.
اسدی.
دهر همی گویدم که بر سفرم
تنگ مکش سخت در کنار مرا.
ناصرخسرو.
اقبال و بخت و دولت پیروز را
فرزند نازنینی پرورده بر کنار.
سوزنی.
با صدر جهان به دوستی گویی
پرورده به یک کنار و پستانی.
سوزنی.
هنگام گل رسید ز گلروی لعبتی
بر بوسه رام گشته محابا مکن کنار.
سوزنی.
خوش بر کنار گیر و نشان بر کنار خویش
مگذار کز کنار تو گیرددمی کنار.
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
نظری خواستم از دور نه بوس و نه کنار
آخر از دولت عشق این قدرم بایستی.
خاقانی.
او خود آسود در کنار پدر
انده ما برای مادر اوست.
خاقانی.
حلی چون آفتاب و حله چون صبح از برافکنده
گرفتم در برش گفتم که ماهم در کنار است این.
خاقانی
امشب مگر بوقت نمی خواند این خروس
عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس.
سعدی.
در آب دو دیده از تو غرقم
و امید لب و کنار دارم.
سعدی.
بر بوی کنار تو شدم غرق و امید است
از موج سرشکم که رساند به کنارم.
حافظ.
گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم.
حافظ.
چو من شکسته ای را از پیش خود چه رانی
کم غایت توقع بوسی است یا کناری.
حافظ.
|| جانب و پهلو. (ناظم الاطباء). پهلو. نزد. نزدیک:
خروشان بزاری و دل سوگوار
یکی زر تابوتش اندر کنار.
فردوسی.
یکی ساعت از وی نبودش قرار
در آغوش بودیش یا در کنار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بر سر هر نرگسی ماهی تمام
شش ستاره بر کنار هر مهی.
منوچهری.
سرو بالادار در پهلوی مورد
چون درازی در کنار کوتهی.
منوچهری.
که سروت بود پیش و مه در کنار.
اسدی.
بکن نیکی و در دریاش انداز
که روزی در کنارت آورد باز.
(ویس و رامین).
گزین و بهین زنان جهان
کجا بود جز در کنار علی.
ناصرخسرو.
خوش بر کنار گیر و نشان بر کنار خویش
مگذار کز کنار تو گیرد دمی کنار.
سوزنی.
چشم بد مردمت رسید که ناگاه
مردم چشم تو از کنار توگم شد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 770).
نگر به یوسف کنعان که از کنار پدر
سفرفتادش تا مصر و گشت مستثنا.
مولوی (کلیات شمس ج 1 ص 134).
قرص بزرگی از شیو پوستین بیرون کرد و پوشیده در کنار من نهاد. (انیس الطالبین بخاری).
- در کنار آوردن، در دسترس قرار دادن. در اختیار گذاشتن:
که هر روز یاقوت بار آورد
خرد بار آن در کنار آورد.
فردوسی.
- در کنارکسی بودن، در اختیار او بودن. مطیع او بودن.در فرمان او بودن:
همیشه جهاندار یار تو باد
سر اختر اندر کنار تو باد.
فردوسی.
- در کنار کسی نهادن چیزی را، در اختیار او قرار دادن آن را. در دسترس او قرار دادن آن را: هر چه مقصودو مراد و منتهای مرام عباد است در کنارش نه. (راحه الصدور راوندی).
- || در دست او نهادن. تحویل دادن آن چیز را به آن شخص: اگر باز آیم سزای تو بدهم و جزای تو در کنارت نهم. (ترجمه ٔتاریخ یمینی چ 1 تهران ص 345).
- کنار آمدن با کسی، با او صلح داشتن و آشتی کردن و اختلاف را از بین بردن. نوعی تصفیه حساب کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| انتها وآخر و حد و کران و کرانه. (ناظم الاطباء). کران. انتها. پایان. حد. انتهای هر چیز. حد نهائی:
تا هوا را پدید نیست کنار
تا فلک را پدید نیست کران.
فرخی.
شاید که نیست نعمت و جاه ترا کران
زیرا که نیست همت و فضل ترا کنار.
فرخی.
بر آن سپاه خدایت همی مظفر کرد
که کس ندانست آن را همی کنار و شمار.
فرخی.
کنار باشد باران نوبهاری را
فضایل و هنرش را پدید نیست کنار.
فرخی.
احسان وفای تو بحدی است بس اندک
لیکن حسد و مکر تو بیحد و کنار است.
ناصرخسرو.
اندر میان دلها شاهیست مهر تو
بگرفته زین کنار جهان تا به آن کنار.
سوزنی.
بادند لشکر تو ز سیارگان فزون
بگرفته زین کنار جهان تا بدان کنار.
سوزنی.
ازآنکه من وزیر نیم زو بهم یقین
از فضل و مال بیحد و اندازه و کنار.
خاقانی.
- برکنار بودن، دور بودن. مصون بودن:
بودیم برکنار ز تیمار روزگار.
انوری.
و رجوع به برکنارشود.
- برکنار کردن کسی از کار، دور کردن او را از آن کار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- برکنارماندن، دور ماندن. دخالتی نداشتن.
- به کنار افکندن، دور انداختن. رها کردن:
مهر او تا زیم ز مصحف دل
چون ده آیت نیفکنم بکنار.
خاقانی.
- کنار زدن، پس زدن. دور کردن: خاشاک را از روی آب کنار زد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| لب و ساحل. (ناظم الاطباء). ساحل. لب. کناره. شط. شاطی. کرانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کنارو ساحل دریا عموماً و کنار چشمه و جویبار خصوصاً:
ز ریدکان سرائی چو ژاله بر سر آب
بدان کنار فرستاد ریدکی سه چهار.
فرخی (یادداشت ایضاً).
همی کشید سپه تا به آب گنگ رسید
نه آب گنگ، که دریای ناپدیدکنار.
فرخی.
مثال عشق خوبان همچو دریاست
کنار و قعر او هر دو نه پیداست.
(ویس و رامین).
و چون به کنار یمن رسیدندو... که مانده بود به دریا افکند و کشتی ها را آتش زد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 96).
همچو دریاست صحبت اشرار
که بود ایمنی او به کنار.
مکتبی.
وکشتی دیدند بر لب دریا ایستاده بر آن کشتی نشستند چون به کناری رسیدند هر دو بیرون آمدند. (قصص الانبیاءص 124).
به دریا در منافع بی شمار است
اگر خواهی سلامت بر کنار است.
سعدی.
پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمی شد. (گلستان).
در این ورطه کشتی فروشد هزار
که پیدا نشد تخته ای بر کنار.
سعدی.
در آبی که پیدا ندارد کنار
غرور شناور نیاید به کار.
سعدی.
دریای عشق را به حقیقت کنار نیست
ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست.
سعدی.
این بگفت و پدر را وداع کرد و همچنین تا رسید بر کنار آبی. (گلستان).
- بر کنار افتادن، به ساحل رسیدن. در گوشه ای قرار گرفتن:
کشتی صبر من چو از غرقاب
نتوانست بر کنار افتاد.
خاقانی.
... بیچاره متحیر بماند روزی دو، بلا ومحنت کشید و سختی دید. سیم روز خوابش گریبان گرفت ودر آب انداخت بعد شبان روزی دگر بر کنار افتاد. (گلستان).
- کنار خشک داشتن، کنایه از مفلس و تهیدست بودن. (آنندراج):
وصل تو گران بهاست ای گوهر و ما
همچون دریا کنار خشکی داریم.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
|| گاهی این کلمه به آخر اسم مکان پیوندد و از ساحلی بودن محل حکایت کند چون: ارس کنار. فریدون کنار. بنده کنار. پیلسته کنار. زرکنار. دریاکنار. مرزکنار. ناتل کنار. لاش کنار. لش کنار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || سوی. جهت. گوشه. کمین. جانب:
ای کاش آتشی ز کنار اندر آمدی
نی حسن تو گذاشتی و نی هوای ما.
خاقانی.
عنان از هر طرف برزد سواری
پری رویی رسید از هر کناری.
نظامی.
|| جدا و بریده و جدایی و بریدگی و بدین معنی با لفظ کردن به صله ٔ از مستعمل است. || قلاب آهنی که قناره معرب آن است. (آنندراج).

فرهنگ عمید

طرف

چشم یا گوشۀ چشم،
جانب، سو، جهت،
بهره، فایده،
منتهی و پایان هرچیز، گوشه‌وکنار: طرف دامن، طرف کلاه، طرف چمن،
کمربند،
گُل کمر،
بند طلا یا نقره که بر کمر ببندند: تاجوران را ز لعل طرف نهی بر کمر / شیردلان را ز جزع داغ نهی بر جبین (خاقانی: ۳۳۴)، مانا که رخم زرین کردی ز فراقت / کردی ز رخم طرف و نشاندی به ‌کمر بر (مسعودسعد: ۵۶۰)،
* طرف بستن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] فایده بردن، بهره بردن: به ‌غیر از آنکه بشد دین و دانش از دستم / بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم (حافظ: ۶۳۳)


کنار

پهلو، یک طرف چیزی،
* کنار آمدن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
با کسی سازش کردن و اختلاف خود را رفع کردن،
موافقت کردن،

فرهنگ فارسی هوشیار

کنار

گوشه و طرف، پهلو

معادل ابجد

طرف و کنار

566

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری